::لحظه های دیوانگی::

آیاتی که به دلیل کمبود پیامبر به من نازل میشوند!

::لحظه های دیوانگی::

آیاتی که به دلیل کمبود پیامبر به من نازل میشوند!

۲۴۱ - رحمت الهی

یه روز ما عینکمون یادمون نرفت! خواستیم یکم هم این پای نفله توی کفش اذیت نشه، با دمپائی رفتیم دانشگاه! هوا باید ابری میشد، بارون هم فقط باید وقتی میومد که من از اتوبوس پیاده میشم تا برسم خونه! اون هم حتما صدای رعدوبرق نبوده، احتمالا خدا داشته اون بالا میخندیده!

بعدنوشت: دیگه دمپائی نمیپوشم!

نظرات 11 + ارسال نظر
آتیش پاره 1388/05/08 ساعت 08:52 ق.ظ

نکنه جدی جدی به رحمت خدا رفتی که ازت خبری نیس؟!!!‌:دی

من؟ من حالا حالا ها قصد مردن ندارم، دلت رو صابون نزن! :دی

سوده 1388/05/06 ساعت 12:57 ق.ظ

کاش بردی همره خویشم که گردانیدمی
در بلاهای سفر خود را بلاگردان او

وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت

خدائی و خیلی سخته :دی

زینب حورا 1388/05/05 ساعت 12:10 ب.ظ

سلام
من نوشتم
احتمالا وبت سعی داره منو مرموز جلوه بده
اما یادمه نوشتم الان هم نوشتم
.
.
.
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گرم تو دوستی ز دشمن چه دارم باک

ببخشید این اومد تو ذهنم

سلام.
خواهش میکنم! مشاعره اس دیگه

سوده 1388/05/05 ساعت 01:10 ق.ظ

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست...

تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

[ بدون نام ] 1388/05/04 ساعت 07:45 ب.ظ

سلام
الهی خوب بشی دیگه دمپایی نپوشی
اگه پوشیدی بارون نیاد
اگه بارون اومد تو دمپایی پات نباشه
هر موقع دمپایی پوشیدی رفتی دانشگاه نگی که ایرانی هستی :دی البته ظاهرا به این نتیجه رسیدی که دیگه نپوشی
آفرین پسر خوب
بزار این چند صباح هم بگذره
بیا تو خود ایران این کارا رو بکن
خب آخه واسمون حرف در میارند :دی
.
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن

موفق باشی

سلام
تازگیا خیلی یادت میره اسمت رو بنویسیا ؛)

آتیش پاره 1388/05/04 ساعت 08:13 ق.ظ

غرب زده بی فرهنگ!!! واسه من دمپایی پاش میکنه میره به دامن علمو دانش!! اینجا این کارو میکردی حک«‌اعدام رو شاخت بود!! :دی

اینجا کردم، حکمم بدتر از اعدام بود! دیگه نمیکنم این کارو ؛)

سوده 1388/05/03 ساعت 10:15 ب.ظ

ز دل آن چنان که سرخی نرود به سعی باران
نتوان به اشک شستن ز تو رنگ بی وفایی

یادم امد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

بهار 1388/05/03 ساعت 04:27 ب.ظ http://www.nime-penhan.blogfa.com

دماغ سوخته دماغ سوخته بروروروورورورورورورررررررررررر!

پس شما با خدا هماهنگ کرده بودی؟ ؛)

:)

زینب حورا 1388/05/03 ساعت 01:23 ب.ظ

سلام
روز عالی بخیر
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

و علیکم السلام :دی
روز شما هم بخیر

نه خدا بوده که داشته واسه خلق یه همچین بنده ای (تو) گریه میکرده!! :دی

یعنی اعتیاد انقدر بده؟ :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد