من الان یکم مخم به هم ریخته. از دیروز تا حالا هر چی هی به خودم میگم:
بهش فکر نکن، حتما چیز مهمی نبوده!
بهش فکر نکن، حتما چیز مهمی نبوده!
بهش فکر نکن، حتما چیز مهمی نبوده!
بهش فکر نکن، حتما چیز مهمی نبوده!
بهش فکر نکن، حتما چیز مهمی نبوده!
بهش فکر نکن، حتما چیز مهمی نبوده!
بهش فکر نکن، حتما چیز مهمی نبوده!
.
.
.
ولی ذهنم مشغوله. توی بد موقعیتی گیرم الان.
نمیدونم چیکار میشه کرد...نمیدونم چیکار باید بکنم!
نمیدونم چیکار میتونم بکنم!
دیگه دارم خسته میشم...میخوام همه چی زود تموم بشه!
همه چی...حتی دنیا...همه چی همه چی...
خب آخه منم تا یه حد میتونم تحمل کنم دیگه.
پ.ن: اینا رو همینجوری نوشتم!
یکی دیگه: کسی نمیدونه توی این خراب شده چجوری میشه انگلیسی تایپ کرد؟
یکی دیگه دیگه: وسط نوشتنم باحاله،
امتحان کن یه بار!
هفتم اسفند
دقیقا ۲ سال پیش:
ساعت ۸:۳۰ صبح صبح به وقت تهران،
فرودگاه مهرآباد.
ساعت ۱۱:۳۰صبح به وقت لندن،
پام رو توی این زمین کذائی گذاشتم.
خوشحالم؟
آره خب هستم، اگر اینجا نمی اومدم،
خیلی اتفاقا نمی افتاد.
ناراحتم؟
آره خب هستم، اگر اینجا نمی اومدم،
خیلی اتفاقای دیگه نمی افتاد.
شد ۲ سال....هفتم اسفند.
پ.ن: کمتر، ولی هنوز نگرانم!