در ۲۴ ساعت از روز ۳ دقیقه رو به قبله با وضو نشسته و تصور کند که «عزرائیل آمد و روحم را قبض نمود و من الان مرده هستم و دارن من را غسل می دهند سپس مرا کفن نموده به قبرستان برده و دفن کرده همه مردم برگشتند و من تنها در قبر کوچک خاکی هستم حالا منکر نکیر آمده سوالات قبر را از من می کنند و من باید جواب بدهم هیچ جایی فراری هم ندارم»
پ.ن: اگر امتحان کردی به من هم بگو چجوری بود!!
یکی بود، یه وبلاگ داشت، وبلاگش و خیلی دوست میداشت...یه روز که حوصلش سر رفت، اومد توی وبلاگش نوشت:
یکی بود، یه وبلاگ داشت، وبلاگش و خیلی دوست میداشت...یه روز که حوصلش سر رفت، اومد توی وبلاگش نوشت:
یکی بود، یه وبلاگ داشت، وبلاگش و خیلی دوست میداشت...یه روز که حوصلش سر رفت، اومد توی وبلاگش نوشت:
.
.
.
با عرض پوزش،به علت ذیق!! وقت از نوشتن ادامه داستان معذوریم. کاربر گرامی، شما لطفا تا ۱۰۰ بار به خوندن ادامه دهید!
پ.ن (برای یک وبلاگ نویس معلوم الحال!!): من کامنت نذارم صبم شب نمیشه، اگر آخرین پست کامنتدونی دارت هم از صفحه بره بیرون، میرم آرشیوت کامنت میذارم. حالا خود دانی!!!