::لحظه های دیوانگی::

آیاتی که به دلیل کمبود پیامبر به من نازل میشوند!

::لحظه های دیوانگی::

آیاتی که به دلیل کمبود پیامبر به من نازل میشوند!

۲۷۷ - همینجوری...

یارو یه نیم ساعت وایساده، تفنگ رو گذاشته روی سر اون یکی. بعد یکی دیگه اومده میگه «نکشش». بعد میگه جونت رو نجات داد! خب بگو جرات نداشتم بزنم دیگه!!

این فیلمها هم خیلی باهالن ها! میخواد بارون بیاد. تا یارو میشینه تو ماشین، در رو میبنده شروع میکنه بارون اومدن!!

شب کریسمس هم که همیشه برف میاد و همه شاد و خوشحال و اینا میرن پای درختشون کادو ور میدارن و خوشحال میشن و زندگی خیلی خوبه. اون وقت من اینجا دلم به یه سری اس ام اس و ایمیل خوشه. هههههههییییییییییی...

امروز رسما هیچ کاری نکردم. همه اش حوصله ام نکشید. بعد تازه فهمیدم همه جزوه هام رو جا گذاشتم خونه!! بعدترش یهو یادم افتاد که امروز ۱۵ دسامبره و ۲تا از دوستام دیگه ایران نیستن وقتی بیام ایران. بعدترترش یادم افتاد که اصلا معلوم نیست کی بیام ایران و بشه، نشه! بعدترترترش یادم افتاد که... نه چیزی یادم نیفتاد، اس ام اس اومد که امروز نمیتونم بیام تمرین، خودت باهاشون کار کن!! بلند شدم رفتم ورزش، گرم شدیم، امتحانای یکی رو بهش گفتم چیه، امتحانای اون یکی رو هم بهش گفتم چیه، بعد یکم هم تمرین، بعدترش اومدم خونه، الان هم گشنمه، حس غذا گذاشتن نیست! خوابم میاد، ولی چون گشنمه نمیشه برم بخوابم! بعد دیگه همین دیگه.

پ.ن: منم حق دارم بعضی وقتها بزنم به سرم اینجوری پست بنویسم که خودمم نفهمم دیگه، ندارم؟ بعضی وقتها خوبه آدم بچه بشه، ولی بدونه یکی هست که بزرگترش باشه... ولی کوش اون یکی؟

۲۷۶- تکرار

باز هم سفر... به سلامت
یه چیزی که همیشه تکرار میشه، ولی هیچ وقت تکراری نمیشه...