شروع...
چون صید به دام تو به هر لحظه شکارم ای طرفه نگارم
از دوری صیاد دگر تاب ندارم، رفته است قرارم
۱۰ دقیقه این صفحه جلوم بازه! افتخاری هم داره "صیاد" میخونه!
هیچی به ذهنم نمیرسه! یا بهتر بگم، چیزهائی که توی ذهنم بود، همش میپره!
چند بار این آهنگ تا آخرش میره...دوباره از اول! آهنگش خیلی قشنگ شروع میشه.
یه ترسی وجودم رو گرفته. عین ترسی که بچه ها از تنهائی توی تاریکی دارن!
از این حس خوشم نمیاد. اصلا از تنهائی خوشم نمیاد. اصلا!
برای آخرین بار میخونه:
برخیز که داد از من بیچاره ستانی
بنشین که شرر در دل سنگم بنشانی
.
.
.
گر بوی تو را باد به منزل برساند جانم برهاند
ور نه ز وجودم اثری بیش نماند جز گرد و غبارم...
پ.ن: من معتاد شدم! یکی "صیاد"...یکی هم "مرو ای دوست" اصفهانی
مرو ای دوست، مرو ای دوست
مرو از دست من ای یار!
که منم زنده به بوی توی،
به گل روی تو
مرو ای دوست، مرو ای دوست
بنشین با من و دل
بنشین تا برسم مگر
به شب موی تو
تو نباشی چه امیدی به دل خسته من
تو که خاموشی بی تو به شام و سحر چه کنم
با غم تو با غم تو
.
.
.
چه کنم با دل تنها، چه کنم با غم دل
چه کنم با این درد، دل من ای دل من
سکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوت
...پایان!
این چند وقتی که گذشت، باعث شد به یه سری نتایجی برسم!
مهمترین نتیجه این بود که از این به بعد حواسم جمع تره!
سعی میکنم تا وقتی که کسی رو کامل نشناختم، بهش اعتماد نکنم.
برای این هم که مطمئن باشم که تصمیمم رو عملی میکنم،
دیگه به خودم اعتماد نمیکنم!!