چقدر خوبه آدم یه آرام بخش طبیعی و ذاتی داشته باشه، توی بدترین شرایط هم بتونه آروم بشه!
چه میشد دست لطفی هم کسی بر شانه ام میزد!
چه میشد مرحم مهری گره با بال من میخورد!
و در این شب که با خود داشتم نجوای پنهانی...
به ناگه آتشی، شوری به رگهایم دوید و چشمهایم دید و
خود ناباورانه لیک دیدم آن شگفتی را...
چقدر دلم میخواست میشد توی حرم امام رضا بودم. دم اذان صبح... باد سرد... صورت خیس از شادی و غم و ترس و امنیت همه اش با هم. خوش به حال اونائی که طلبیده شدن و رفتن و اونجان
کمی آرامتر شاید دلم آرام گیرد از تماشاتان، مرا هم میشود با خود برید آن سو؟
یادم نمیره لحظه های غیر قابل توصیفی که توی حرم داشتم. نمازهای صبح صحن گوهرشاد، زیارت امام رضا و زیارت عاشورا و سینه زنی های محرم و فاطمیه...
زبانم، آشیانم، آب و نانم داده ای، بگذار همینجا بال و پر گیرم... در اینجا این وسیع نور قاصد گردم این زوار عاشق را... همان دشت شقایق را... بگو تا نامه بر باشم... ز بام خود هوایم کن، برای یک سفر امشب دعایم کن... که تا کرب و بلا پر گیرم و بوسم دوباره خاک سرخی را...
خوش به حال اونهائی که طلبیده شدن و رفتن و توی حرم زیارت میخونن و اشک میریزن. من که لایق نبودم و نیستم... السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...
بر یازده امام چو دلتنگ میشوم، میایم و طواف مزار تو میکنم... اگه راهمون بدن البته!
... در این تاریک دشت، این بی ستاره آسمان سرد... و تنها پر شکسته گوشه این خانه خالی ز شادی ها... و گوشم تشنه صوت منادی ها... به زیر بالهایم برده ام سر را... چه دلگیر است تمام بغض ها... از دردهای رنگ رنگ جاری رود گناهانم... شب است و باز بیتابم... چرا امشب نمیخوابم
التماس دعا