::لحظه های دیوانگی::

آیاتی که به دلیل کمبود پیامبر به من نازل میشوند!

::لحظه های دیوانگی::

آیاتی که به دلیل کمبود پیامبر به من نازل میشوند!

۱۶۰- The End

آدم توی زندگی یه چند وقتی برای یه چیزی تلاش میکنه، همه کارهاش رو میکنه، حساب همه چیز رو هم میکنه، ولی بهش نمیرسه. بعدش دیگه نمیشه برگشت به عقب. دیگه نمیشه بگی نه، برگردم به ۲سال عقبتر، حالا دیگه این چیز رو نمیخوام و روال عادی رو پیش برم.نمیشه!

یه سری چیزها هیچ وقت عوض نمیشه. اینم از همون چیزاس. پیدا کردن یه حس به یه شخص دیگه، یه خیابون یه طرفه اس. راه برگشت نداره! یا حداقل من بلد نیستم راه برگشتش رو. حالا در نظر بگیر این خیابون به هیچ جای مشخصی هم نمیرسه و میدونی که نمیرسه. با اینکه تا اینجای خیابون سر سبز و قشنگ بوده، و حتی با اینکه از اینجا به بعدش هم -حداقل در ظاهر- همینجوری هست، وقتی به جائی نمیرسه و راه بازگشتی هم نداره، نباید ادامه بدی. الان اگر جاده خاکی کنار این خیابون فقط سنگ داره که بیرون رفتن ازش رو برات سخت کرده، هرچی بری جلوتر این سنگها قد میکشن و بلند میشن و کم کم میشن دیوار! تا به خودت میای میبینی شده یه دیوار از اینجا تا آسمون و دیگه نمیشه ازش رد شد، با اینکه با همسفرت هم قرار گذاشتی که جلوتر، از جاده میزنیم بیرون، ولی دیوارش انقدر بلند شده که یا نمیشه پرید اون طرفش، یا اگر بتونی ازش بری بالا و بپری، استخون برات نمیمونه!! پس بهتره همین الان،‌سختی سنگهای جلوی پات رو تحمل کنی و بری بیرون، تا جلوتر مجبور نشی استخونهای بدنت رو خورد کنی که این استخون رو با گچ نمیشه جوش داد.

 پ.ن: کلاغ... پر
گنجشک... پر
حسین... پر