::لحظه های دیوانگی::

آیاتی که به دلیل کمبود پیامبر به من نازل میشوند!

::لحظه های دیوانگی::

آیاتی که به دلیل کمبود پیامبر به من نازل میشوند!

۱۹۳ - بدون عنوان

دلم آشوب شد. توی یه لحظه، یه یادآوری... بدجوری بهمم ریخت!
حالا که دارم میرم نماز... اینجوری! خودت میدونی ازت نمیپرسم چرا! تا حالا پرسیدم؟
این دفعه هم نمیپرسم. به خودت قسم رو حرفت حرف نمیزنم. میخوای امتحانم کنی؟
باشه! ولی تورو خودت، بیشتر از ظرفیتم تستم نکن! میدونی خورد میشم...

۱۹۲ - امشبی را...

روز پرکاری بود لامصب!
ساعت ۹:۳۰ کلاس بود Planning Your Research!
ساعت ۱:۳۰ ناهارت رو جلوی کامپیوتر بخوری!
ساعت ۲:۳۰ مدار آماده کنی تا یارو بیاد تست!‌(اینا رو که یه بار تست کردم! بیکاری؟)
ساعت ۴:۳۰ بشین ایراد گزارش درست کردن!
ساعت ۵ بشین Package درست کن! (قول میدم بعدی رو بدم شما درست کنی!)
ساعت ۶ بشین PCB بچین!
ساعت ۷ PCB تموم نشده پاشو برو خونه!
ساعت ۷:۴۰ هنوز منتظر اتوبوس باش!
ساعت ۸:۳۰ برس خونه! شام بخور!
ساعت ۹:۳۰ بشین PCB چیدن رو تموم کن!
آخرش هم میشنی وبلاگ نویسی!
چه شود ... !

پ.ن: هوا بس نامردانه سرد است، از ناجوانمردانگی گذشته دیگه!
پ.ن: به ! معتاد شدم! کم کم دارم توی گزارش ها هم آخر جمله ها یه ! میذارم!
پ.ن: ماه کامل بود امشب! خب که چی؟ قبلا گفتم که هلال ماه قشنگتره!