برای من
فقط یک نگاه تو
همینقدر که بدانم هستی
کافی است
...
حالا
همینجا و هرجا
که نباشی و باشم
یک حس آشنا
مرا با خود میبرد
فریاد میزند
که هستم
با تو
کنار تو
از بعد از شب عاشورا و زیارت و ... تا الان خیلی سعی کردم خودم رو نگه دارم به امید ۳-۴ روزی که شاید قسمت بشه و برم مشهد!
خیلی سعی کردم این بغض سر گلوم رو نگه دارم برای همون موقع. تا امروز... وقتی از پشت تلفن صدای حرم امام رضا اومد... نشد...
آخ که چقدر دلم برای حرمش تنگ شده... برای کبوترهای سفیدش... برای صحن گوهرشاد و فضای دم اذان صبحش... برای صدای اذان موذن زاده و سکوت موقع نماز... برای اون یه تیکه از گنبد و پرچم که از صحن قدس معلومه... برای سقاخونه... برای لحظه لحظه توی حرمش بودن... از وقتی دم در اذن دخول میخونی تا آخرش که داری میای بیرون به گنبدش نگاه میکنی، پرچمش داره تکون میخوره و ته دلت میگی خدایا دفعه آخرم نباشه ها...
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...