آورده اند که عاشقی فرسنگ ها راه را طی کرد تا به منزل معشوقه اش رسید ، دقلباب کرد،
صدای معشوقه از پشت در آمد : کیستی؟ عاشق پاسخ داد: منم! و پاسخ شنید:برگرد!
فردای آن روز دوباره آمد:
- کیستی؟
-منم!
- برگرد!
روز سوم نیز این ماجرا تکرار شد تا عاشق فهمید مشکل کار کجاست.
روز چهارم آمد و در پاسخ * کیستی؟ * گفت: * تویی * ... در باز شد.
آن وقت بود که معشوق فهمید عاشق خودش را جا گذاشته است و همه او شده است!
پ.ن: من میخوام اعتراف کنم یکم! کسی کشیش درست حسابی سراغ نداره؟
پ.ن: برداشت آزاد! البته تا جائی که به من مربوط نمیشه...
پ.ن: تائید نظرات رو هم برداشتم!!