::لحظه های دیوانگی::

آیاتی که به دلیل کمبود پیامبر به من نازل میشوند!

::لحظه های دیوانگی::

آیاتی که به دلیل کمبود پیامبر به من نازل میشوند!

۱۶۱- بدون عنوان

سرم درد میکنه. نوری که از بیرون میاد اذیتم میکنه. میچرخم و پشتم رو میکنم به پنجره. چشمام رو میبندم. همه جا تاریکه. تاریک مثل تنهائی! دستم یه چیزی رو لمس میکنه. یه دفتر کنارمه با یه خودکار. چشمام رو باز میکنم، خودکار مشکی. با چشمهای نیمه باز نمیتونم ببینم چی روی کاغذ هست، ولی بهش نمیاد نوشته باشه. ولش کن، نمیتونم ببینم! چشمام رو میبندم. نمیفهمم کی خوابم میبره. ساعت نه و نیمه.نور مانیتور خورده به دیوار اتاق کنار. روشن خاموش میشه، حتما داداشم داره بازی میکنه. به پهلوی چپ که دراز میکشم، بعضی وقتها نفسم بند میاد. صاف میشم، یه نگاه به بیرون، آسمون تاریک شده دیگه. به سقف و چراغ خاموش وسط سفیدی خیره شدم. سعی میکنم فکر نکنم... به هیچی! گوشه چشمم یه نور سفیدی چشمک میزنه. به بیرون نگاه میکنم. شاید یه ستاره باشه. نه... آسمون خالیه... صافه صاف... تاریک تاریک... خالی خالی. باز نگاهم رو میدوزم به سقف. نور مانیتور سفید و ثابت شده! حتما نشسته داره کارش رو انجام میده. آره، صدای کیبورد هم میاد! سرم درد میکنه... یه صدای گنگ توی گوشمه. دقت که میکنم:
آقاجونم... مهربونم... کی میای دردت به جونم... از خدا همیشه میخوام... که بیای تا من جوونم

سرم درد میکنه. صدای ضربان قلبم توی سرم میپیچه. نفسم باز میگیره... باید بلند شم. ولی پام هنوز درد میکنه. دفعه دوم که خوردم زمین چشمام جائی رو نمیدید. حواسم نبود زمین خیسه... نباید ترمز میکردم.

دراز میکشم.سرم درد میکنه. چراغ چشمک زن سبز موبایل اذیتم میکنه. چشمام رو میبندم. همه جا تاریکه... تاریک مثل تنهائی....... مثل من