کار خدا رو میبینی؟
یه روز خسته کننده... یه روز مزخرف پر از دلتنگی... یه روزی که از صبح تا عصر بشینی سر یه کلاس مزخرف، هفت جد و آبادت قسم بخوری که بابا این چیزها رو من میدونم، اندازه موهای سرت این کارارو انجام... جون مادرت بذار برم سر کارم... آخرشم قسم و ایه (البته آیه های انجیل! استادش مسیحی بود!!) که به جون خودم فقط نیم ساعت کار داشت خنگ خدا! بعد تازه ساعت ۵:۳۰ بشینی سر گزارش نویسی، ساعت ۶:۳۰ مغزت قفل کنه! ۷:۱۵ خونه باشی و رسما از خستگی رو به موت باشی.
بعد خیلی یهوئی این روز به این مزحرفی خیلی قشنگ و آروم تموم بشه... آخیش. خودت وکیلی خیلی کارت درسته!
پ.ن: مثل هر شب! نماز نخوندم.خوابمم میاد! شب بخیر...