نیم ساعت توی هوای سرد زمستونی، توی حیاط!
یه نسیم خنک میخوره به صورتم. چشمام بسته اس. به هیچی فکر نمیکنم!
همه جا ساکت...
احساس سبکی میکنم! سر شب دلم بدجور گرفته بود. توی شلوغی اینجا، دلم یه سکوت مطلق مثل سکوت سرد حیاط میخواست.
باد سرد اشکام رو خشک میکنه... ولی تمام صورتم یخ میزنه!
.
.
.
الان آرومم. خیلی آروم... سرم درد میکنه! همون دردهای همیشگی...
... آنم آرزوست
پ.ن: یه محرم دیگه هم داره میاد... یه محرم دیگه!