آخه نوشتن حس میخواد! نیست خب چیکارش کنم!!
یه چند روزی بود همه اش نگرانی بود... نمیتونستم خیلی تمرکز کنم. خسته میشدم و خستگی نمیذاشت به کارهام برسم. کلافگی امونم نمیداد!
امروز یکم بهتر شد. آخر شب آروم شدم باز. یه آرامشی که همیشه دنبالش بودم... همیشه دنبالش خواهم بود... و هیچ وقت نمیخوام (و نمیتونم) از دستش بدم! آروم بودن خوبه.
خیلی خوابم میااااااااااااااااااااااد. کلی هم کار دانشگاه دارم که مونده و باید فردا انجام بدم! حالم داره از این Assembly بهم میخوره دیگه بخدا! تازشم، فردا باید مشقهای سه شنبه رو هم بنویسم و ایمیل کنم!
دیگه چشمام باز نمیشه، خوابم میاد. شب بخیر...