یه روز ما عینکمون یادمون نرفت! خواستیم یکم هم این پای نفله توی کفش اذیت نشه، با دمپائی رفتیم دانشگاه!
هوا باید ابری میشد، بارون هم فقط باید وقتی میومد که من از اتوبوس پیاده
میشم تا برسم خونه! اون هم حتما صدای رعدوبرق نبوده، احتمالا خدا داشته
اون بالا میخندیده!
بعدنوشت: دیگه دمپائی نمیپوشم!