::لحظه های دیوانگی::

آیاتی که به دلیل کمبود پیامبر به من نازل میشوند!

::لحظه های دیوانگی::

آیاتی که به دلیل کمبود پیامبر به من نازل میشوند!

۲۷۸ - چاه مکن بهر/بحر کسی!

یکی از بچه های انگلیسی دفتر اومده میگه یه ویدئو پیدا کرده که میخواد بهم نشون بده! یه ویدئو تیو یوتیوب باز کرده که یه آدم بیکار اومده از یه مدل، خواننده،(خانواده رد میشه!) یه سری عکس چسبونده بهم، یه آهنگ هم گذاشته روش، شده یه ویدئو!

حالا انگیزه این بنده خدا چی بوده که این ویدئو رو به من نشون بده، خدا عالم است، ولی یه کامنت توی یوتیوب بود خیلی باهال:


I was gonna say 'what kind of saddo would put this video together'. Then I realised 'What kind of saddos search for videos like this'. Ahem...I'll get my coat.

پ.ن: بهترین ترجمه که برای Saddo به نظرم میرسه میتونه «عقده ای» باشه!
پ.ن: یک راس(!) گزارش تموم کردم امروز! حالا جمعه میبرم واسه یارو، به اندازه دامادی که به وصیت نامه عمه خاله مادر پسرعموی بابای دخترخاله مادر زنش ایراد میگیره که چرا این رو داد به اون و به تو نداد، ایراد میگیره!
پ.ن: یک فروند(!) گزارش هم باید فردا تموم کنم.
پ.ن: خب! به سلامتی جمعه میریم لندن انشاالله تبارک و تعالی!!
بعد نوشت: امروز که نشد بریم لندن، دوشنبه ایشالا!

۲۷۷ - همینجوری...

یارو یه نیم ساعت وایساده، تفنگ رو گذاشته روی سر اون یکی. بعد یکی دیگه اومده میگه «نکشش». بعد میگه جونت رو نجات داد! خب بگو جرات نداشتم بزنم دیگه!!

این فیلمها هم خیلی باهالن ها! میخواد بارون بیاد. تا یارو میشینه تو ماشین، در رو میبنده شروع میکنه بارون اومدن!!

شب کریسمس هم که همیشه برف میاد و همه شاد و خوشحال و اینا میرن پای درختشون کادو ور میدارن و خوشحال میشن و زندگی خیلی خوبه. اون وقت من اینجا دلم به یه سری اس ام اس و ایمیل خوشه. هههههههییییییییییی...

امروز رسما هیچ کاری نکردم. همه اش حوصله ام نکشید. بعد تازه فهمیدم همه جزوه هام رو جا گذاشتم خونه!! بعدترش یهو یادم افتاد که امروز ۱۵ دسامبره و ۲تا از دوستام دیگه ایران نیستن وقتی بیام ایران. بعدترترش یادم افتاد که اصلا معلوم نیست کی بیام ایران و بشه، نشه! بعدترترترش یادم افتاد که... نه چیزی یادم نیفتاد، اس ام اس اومد که امروز نمیتونم بیام تمرین، خودت باهاشون کار کن!! بلند شدم رفتم ورزش، گرم شدیم، امتحانای یکی رو بهش گفتم چیه، امتحانای اون یکی رو هم بهش گفتم چیه، بعد یکم هم تمرین، بعدترش اومدم خونه، الان هم گشنمه، حس غذا گذاشتن نیست! خوابم میاد، ولی چون گشنمه نمیشه برم بخوابم! بعد دیگه همین دیگه.

پ.ن: منم حق دارم بعضی وقتها بزنم به سرم اینجوری پست بنویسم که خودمم نفهمم دیگه، ندارم؟ بعضی وقتها خوبه آدم بچه بشه، ولی بدونه یکی هست که بزرگترش باشه... ولی کوش اون یکی؟